زندگی
کسی را که دوستش داری دوستت ندارد
کسی که تورا دوست دارد دوستش نداری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد
به رسم و ائین زندگی به هم نمی رسند
و این رنج است
زندگی یعنی این.
دکتر علی شریعتی
منبع:golibenameman.blogfa.com
کسی را که دوستش داری دوستت ندارد
کسی که تورا دوست دارد دوستش نداری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد
به رسم و ائین زندگی به هم نمی رسند
و این رنج است
زندگی یعنی این.
دکتر علی شریعتی
منبع:golibenameman.blogfa.com
من برگشتم!!خدا رو شکر سفر خیلی خوبی داشتم!! عالییییییی!! اگه خدا قبول کنه واسه همه تون دعا کردم و خواستم حاجتهاتون روا بشه!! تا جایی هم که ذهنم یاری میکرد اسمتونم آوردم!!!![]()
خوب حالا بذارید تعریف کنم همه چیو!! البته پستم طولانیه!! ![]()
قسمت اول ماجرا رو بابالنگ دراز مهربونم تعریف کرده!!اینکه حرم امام رفتیم ، من واقعا آرامش حرم امام رو خیلییییییی دوست دارم خیلی فضاش قشنگه !! معنوی و آروم!!البته خیلی دیر رسدیم تهران !! به خاطر رانندگی شوهر خالم!! خیلی ناشی بود!! حتی تو اتوبانم با سرعت 60 یا 70 رانندگی میکرد!!
اعصاب همه رو خورد کرده بود!! اونم بابای من که همیشه به علت سرعت غیر مجاز جریمه میشه، مجبور بود پا به پای شوهر خالم بیاد!!با هزار مکافات ساعت 1 یا 2 شب رسیدیم حرم امام!! فرداش عازم قم شدیم !! خیلییییییی گرم بود هوا!! جاده ها هم خیلی شلوغ بود!! همه واسه نیمه شعبان میخواستن خودشونو برسونن جمکران!!
بعضی ها رو تو مسیر میدیدم که با پای پیاده با یه پرچم یا مهدی تو دستشون دارن سمت قم میرن!!خدا خودش از همه عاشقای آقا این همه عشق و ارادت رو قبول کنه!!
باز هم بعلت سرعت کم رانندگی دیر رسدیم قم!! بعد از ناهار زودی رفتیم مسجد جمکران !! خیلییییییییی شلوغ بود!! جای سوزن انداختن نبود!! به زور واسه ماشین جا پیدا کردیم و رفتیم سمت مسجد!! وای که من چقدرررررررررر مسجد جمکرانو با اون گنبد فیروزه ایش دوس دارم!!
همیشه آرزو داشتم شب نیمه شعبانو اونجا باشم!! و خدا امسال در حقم لطف کرد و منو به آرزوم رسوند!! همه شهر و داخل مسجد چراغونی بود و صدای دعا و مولودی از همه جا به گوش میرسید!!
همه شور و شوق عجیبی تو نگاهشون موج میزد!!همه با یه عشق خاصی اونجا بودن!! خودمونو به مسجد رسوندیم!! نماز امام زمان خوندم هم از طرف خودم و هم به نیابت از عشقم!
قبل از نماز بهش زنگ زدم و خواستم قلبشو باهام یکی کنه تا از طرف اون هم نماز بخونم!! خیلیییییی حس قشنگیه!! تو مسجد جمکران تو شب نیمه شعبان واسه خودت و عشقت نماز مولا امام زمان رو بخونی!!![]()
بعد از نماز اومدیم واسه مراسم حیاط مسجد!! خیلییییییییییییییی عالی بود!! نزدیکای غروب بود و همه جا چراغونی!!گنبد فیروزه ای مسجد و اون نوشته یا مهدی ادرکنی اون بالا حسابی داشت دل هارو میبرد!! خلاصه کلی دعا خوندیم و شادی کردیم!! واسه همه هم دعا کردم !!شبش دوباره با عشقم حرفیدم اون هم رفته بود مراسم نیمه شعبان!!![]()
فرداش واسه نماز جمعه رفتیم حرم حضرت معصومه!!اونجا هم حسابی هم دعا کردم!!همونطوری که بابالنگ درازم گفت همونجا با هم حرف زدیم!! عزیز دلم ازم خواست برم روبرو ضریح تا بتونه با حضرت معصومه درد دل کنه و دعا کنه!! رفتم همونجا گوشیو گرفتم سمت ضریح و بابا حرفاشو زد!! اونجا هم خیلیییییییی باحال بود!! حس میکردم عشقم کنارمه و با هم کنار ضریح وایسادیم داریم با حضرت معصومه حرف میزنیم!!هر دومون از ته دل دعا کردیم!!واسه همه و.... واسه خودمون!!!![]()
![]()
![]()
تو قم سوهان هم واسه بابالنگ درازم گرفتم !! شب برگشتیم تهران باز هم حرم امام!!تا نصف شب با بابالنگ دراز چت میکردیم و هماهنگ میکردیم فردا اگه رفتیم شمال چطور همو ببینیم!!که من دوباره داشتم عصبی میشدم !!
چون حتی اگه شمال هم میرفتیم شرایط دیدنمون خیلی سخت و بغرنج میشد!!که قرار شد همه چیو بسپریم به خدا و ببینیم چی پیش میاد!!![]()
فردا بعد از صبحانه راه افتادیم سمت قزوین!! تو قزوین مسیرمون معلوم میشد !! زنجان یا رشت!! مسئله این است!!![]()
دل تو دلم نبود!! خالم اینا قبلا هم گفته بودن میخوان برن آستارا واسه خرید!! اما بابام اینا هی بهونه می آوردن!! بهشون گفته بودن میریم!! ولی یهو گفتن نمیریم!!
همونجا بود که اون اس ام اس هایی که بابالنگ دراز نوشته رو بهم دادیم!! خدا میدونه اون لحظات چی بهم گذشت!! دلم بدجور شکست!!
داشت اشکم در می اومد اما نمیتونستم گریه کنم پیش بقیه!!غمباد گرفته بودم!!آبجیام هم منو دیدن ساکت شدن و رفتن تو لک!!!تو دلم کلی با آقا امام زمان حرف زدم!! خیلی ناراحت بودم!!
گفتم آقا جون این رسمش نبود!!
جواب اون همه دعا این نبود!! داشتم میترکیدم، ولی باز هم گفتم تو دلم با همون حالت: باشه خدایا هر چی تو بخوای، من راضیم!!![]()
چند دقیقه بعد مامان و بابام گیر دادن چته!!چرا اینجوری شدی؟ گفتم هیچی!!
یه کم گیر دادن!! که آروم آروم شروع کردم به راضی کردنشون!! حالا هی من میگم آبجیام هم همراهی میکردن!! هم غر میزدیم هم اصرار که از جاده شمال بریم خونه!! تا اینکه یواش یواش نظر بابام عوض شد!!
تو قزوین که یهو وارد جاده رشت شدیم، انگار دنیا رو بهم دادن!! اول میخواستم به بابالنگ دراز نگم تا وقتی رسدیم رشت، غافلگیرش کنم، ولی هم دلم براش سوخت چون میدونستم مثل من لحظات سختی رو گذرونده، و هم اینکه نمیتونستم ریسک کنم، باید کاملا با هم هماهنگ میشدیم!! توضیحات مسیرها رو بابالنگ دراز کامل گفته!! فقط بگم همه تلاشمو میکردم که ناهارو رشت بخوریم تا بتونم بابا رو ببینیم!!
هر شهری که میرسیدیم کلی دعا میکردم که بابام نگه اینجا وایسیم!!
کلی بهونه می آوردم !! اینجا بادش تنده، اینجا سر سبزی نداره، اینجا آب نداره، اینجا دسشویی نداره!! همه سعیمو کردم تا اینکه رسیدیم رشت!!!!!!!![]()
دل تو دلم نبود!!
همش در حال هماهنگی با عشقم بودم!! باورم نمیشد الان اینقدر به عزیز دلم نزدیک باشم!!شور عجیبی داشتم!!
هیچی از شهر انگار نمیدیدم!! فقط میخواستم یه جای سر راستی وایسیم تا عزیزمو ببینم!!بابالنگ دراز که پیشنهاد پارک قدس رو داده بود رو به بابام گفتیم قبول کرد!! واقعا خدا داشت کارهامونو پیش میبرد!!انتظار نداشتم بابام به این راحتی قبول کنه!!![]()
اس ام اس های دیدن همو بابالنگ دراز نوشته!! من دیگه نمینویسم!!همونطوری که بابا هم گفته بود با آبجیام هم هماهنگ کرده بودم همه چیو تا مشکلی پیش نیاد!!
تو پارک هی بابا اس ام اس میداد و من هم که گفته بودم کنار نمازخونه ایم و داریم میریم وضو بگیریم دیگه حواسم نبود جواب بدم نگو بابالنگ دراز اومده سمت دسشویی!!وقتی اومدم بیرون!! یهو دیدمش!!
عین عکساش بود!! حتی بهتر از عکساش!! خیلی جا خوردم!!
انتظار دیدنشو اونجا نداشتم!! واسه هم آروم دست تکون دادیم!! هردومون شوکه بودیم انگار!!
یهو جوگیر شد و تند تند دست تکون داد!! مامانم اینا هم داشتن می اومدن!! هر چی ایما و اشاره میکردم انگار تو هپروت بود!!
که یهو دید اومدن!! اونقدههههههه با مزه قایم شد که من و آجیم خنده مون گرفته بود!!
حالا تو مسیر مامان اینا رو انداختیم جلو!! خودمون پشت سر اومدیم!! بابا هم تعقیب میکرد!! هی نگاش میکردم!!
اخییییی چه لاغری بابا جونم!! باورم نمیشد دارم واقعا میبینمت!!
دل تو دلم نبود!! خود خودت بودیا!! عشق من!! دم در نماز خونه همونطوری که بابا هم گفته اولین حرفامونو زدیم!! اول سلام احوال پرسی با آبجیم که رفت!! و بعد من و عشقم تنها شدیم!! یه کم همو نگاه کردیم!!و بعد شروع کردیم به حرف زدن!!! ![]()
![]()
صداش چه مهربون بود!!
کسی که چند ماه تو دنیای مجازی باهاش هم کلام بودم و شده بود بخشی از وجودم ، همه زندگی من!! حالا جلوم بود!! از خجالت داشتم آب میشدم!!
نمیدونم چرا!! تو صورتش نمیتونستم نگاه کنم!! انگار این همونی نبود که اون همه حرصش داده بودم حتی اشکشو گاهی وقتا در آورده بودم!! شرم همه وجودمو گرفته بود!!
حالا بابا هم چون فهمیده بود دارم ذوب میشم هی اذیت میکرد!! دندوناتو ببینم!! بوست کنم؟؟؟
بعد هم میخندید!!
من هم هی سرمو مینداختم پایین !! میگفتم نه!! این حرفها چیه میزنی؟!! اذیت نکن دیگه!! اینجوری نگام نکن!!![]()
![]()
یه کم حرفیدیم تا اینکه پسر خالم داشت می اومد دیگه یه بای کردیم!!رفتم نماز خونه!! بعد از نماز که اومدم بیرون برم سمت جایی که مامانم اینا بساط نهار رو اونجا پهن کرده بودن، یهو چشم خورد به صحنه ای که داشت شاخم در می اومد!!
باورم نمیشد!!!بابالنگ دراز پیش ماشین ما با بابام داره میحرفه!!!![]()
داشتم سکته میزدم که دیدم بابالنگ دراز رفت یه سمت دیگه!! بابام هم اومد سمت ما!! بعد هم راحت نشست و نهار خورد منم یه کم خیالم راحت شد که مسئله مهمی نبوده!!
(بعدا بابالنگ دراز بهم گفت که رفته بود پیش پارکبان اونجا تا بهش بگه واسه ماشین ما پول نگیرن!! البته موقعی که داشتیم برمیگشتیم هم بابالنگ دراز کلی با بابام حرف زده بود و آدرس داده بود وحسابی بابامو از نزدیک دیده بود)![]()
موقع نهار چشام همش دنبال بابالنگ دراز بود که کجاس!! یهو دیدم رو یه نیکمت روبروی ما نشسته داره نیگامون میکنه!!
آخ که چقدر دلم میخواس اون هم پیش ما باشه!کنار ما باشه!! ولی همین که میدیدمش یه دنیا واسم می ارزدید!!
نهار تقریبا هیچی نتونستم بخورم!! از بس حواسم به عشقم بود!! هی اس ام اس میدادیم بهم!!نگاه میکردیم همو!! ا
الکی به هر بهونهای جابجا میشدم تا خوب ببینمش!!آخی چقده مهربون نگام میکرد!!بعد از ناهار من و آبجیم رفتیم ظرف بشوریم!! باز هم میگشتم ببینم کجاس که یهو دیدم چند قدم دروتر پشت سرمه و داره نگاهم میکنه!! ظرف شستن من رو هم دید عشقم!!!![]()
بابام اینا هم وسایلو داشتن جمع میکردن! آخه زود باید میرفتیم انزلی و جایی واسه شب موندمون پیدا میکردیم!! دلم داشت عین سیر و سرکه میجوشید!! دلم میخواس قبل از رفتن یه بار دیگه باهاش حرف بزنم!! که باز هم خدا کمکون کرد!!
بعد از شستن ظرفها به آجیم گفتم ظرفهارو ببره من هم برم دسشویی بیام!! و بعد فورا به بابالنگ دراز اشاره کردم که بیاد بریم !! رفتیم داخل پارک !! کنار هم !! با هم!!
خدای من با اینکه از استرس داشتم میمردم که نکنه یهو بابامینا سر برسن ما رو دو تایی ببینن!! ولی لذت راه رفتن کنار هم حد و اندازه نداشت!! هی سرمو بر میگردوندم تا ببینم کسی میاد یا نه!! بابا هم مسخره ام میکرد!!
میگفت نترس تابلو!! کسی نیس!! بعد رفیتم یه ساختمونی بود پشتش!! اونجا یه کم دوباره حرفیدیم!! الهی فداش بشم!! یه سکو بود نشست گفت بیا بشین پیشم !!
اما من بازم از ترس اینکه کسی نیاد ننشستم!! و همینطور از ترس بابا که یهو جو نگیرتش بوسی بغلی کنه!!همش میخندید مسخره ام میکرد!!بهم میگفت یه دونه بوست کنم میخندید!!
بعد میگفت آدامس نداری؟؟!! من هم با کلی خجالت میگفتم نه!!
بازم خنده!! وای که چقدر اذیتم میکرد و خودش کیف میکرد!!بعد زوم کرد رو صورتم که میخوام چشاتو قشنگ نگاه کنم!! ![]()
دو سه ثانیه بیشتر نمیتونستم بهش نگاه کنم!! همش سرمو مینداختم پایین !!! بعد هم میگفتم بس کن تو رو خدا !! اینجوری نگام نکننننننننن!! یه کوچولو موهام نمیدونم چه جوری از روسریم معلوم شده بود!! میگفت بالاخره موهاتو دیدم!!!
منم هول هولکی روسری و چادرمو مرتب میکردم!!! اونقدرررررررر هول بودم که نگو!! بلند شد اومد طرفم، هر قدم که می اومد جلو من چند قدم میپریدم عقب!! نازی میگفت!! چته بابا نترس کاریت ندارم که!! خیلی میترسیدم!!
هم واسه اینکه خونوادم اون نزدیکیا بودن!! هم اینکه با اون خوابهایی که بابا واسم دیده بود نمیتونستم زیاد نزدیکش باشم!! با اینکه قول داده بود کاری نکنه که ناراحت شم!! اما باز هم می میترسیدم!!استرس داشت خفم میکرد!!!
اگه یهو میدیدن دیگه همه چی تموم بود واسه همین باد خیلی حواسمو جمع میکردم!! اومد وایساد جلوم !!
گفت نترس الان دیگه کسی نمیبینت!! گفت انگشترتو دریار ببنیم چه سایزیه!! اما انگشترمو چون 2بار کوچیک کردم دیگه الان از دستم برون نمیاد و یا به زور با صابون باید دربیاد!! بعد گفتش دیگه انگشتر نداری؟؟من هم که واقعا گیج بودم اون لحظات!!
با اینکه یه حلقه از تو خونه آورده بودم تا اگه بابا رو دیدم واسه قضیه سایز حلقه بدم بهش یادم رفت!!حتی سوهان که براش گرفته بودم هم یادم رفت!!! اصلا معلوم نبود کجام!! منگ بودم انگار!! اومد کنارم تا قدمونو مقایسه کنیم باز هم خودمو کشیدم کنار!!!
ولی تقریبا به زور تا سرشونش بودم!! اونقدر عقب عقب میرفتم تا یهو خیلی بهم نزدیک نشه که تماسس پیدا نکنیم!! پام گیر کرد به یه سنگ پشت پام!! کم موند بخورم زمین!!
بابا باز هم میخندید!! وای تیپمونو نگو!! بابالنگ دراز حسابی به خودش رسیده بود!! برق میزد!! تر تمیز!! مرتب !! خوش تیپ!! اما من......!! قیافم که تو گرمای قم سیاد سوخته تر شده بود!! قیافم درب و داغون و خسته و کوفته!! با دمپایی بنفش از نوع حموم!!!!
خیلییییییییی خنده دار بودم!! دمپایی هامو نشون بابا که میدادم میخندید!! ![]()
یه کم دیگه حرف زدیم با استرس و خجالت فجیع من!!![]()
(علت اینکه این همه جمله بابا منو اذیت میکرد و می خندید رو تکرار کردم واسه اینه که بابا خیلی این کار رو تکرار کرد)
خوشحال بود اعضای خونوادمو هم دیده!! میگفت پدرزن مادر زنمو هم دیدم!! کلی از خواهرام ممنون بود که شرایطو واسه حرفیدن ما فراهم کردن!!![]()
میگفتم الان گیر ندن بهمون داریم میحرفیم!! گفتش نترس تو هم که چادری هستی هیچی نمیشه!!
همش در حال ترس و استرس بودم!! اما خدا میدونه بهترین و قشنگ ترین لحظات زندگیمو داشتم تجربه میکردم!!!
شاید اگه خونوادم اونجا نبودن من هم اونقدر اضطراب نداشتم!! ولی همه اون استرس ها و سختی ها ارزششو داشت تا در کنار عشقم باشم!!! کم کم وقتمون داشت تموم میشد !! هر چند ثانیه میگفتم برم؟؟ اونم میگفت باشه بریم!! میگم تو کجا آخه!!!
ولی اومد باهام!! باز هم کنار هم !! همش میترسیدم!! میگفتم یه کم فاصله بگیر ازم تو روخدا!! میان میبینن بدبخت میشم!! بابا هم خندش میگرفت هم کفرش گرفته بود از اون همه استرس من!! تو همون مسیر بودیم که گفت: یه چیزی بگم بهت؟؟؟ گفتم آره بگو!! نگاه کرد تو صورتم و گفت: دوست دارم!!!
وای خدا قلبم یهو تند تند زد!! خیلیییییییی حس قشنگی پیدا کردم!! عشقم!! عزیز دلم کنار خودم داشت بهم میگفت دوست دارم!! منتظر بود من هم بگم!! روم نمیشد اصلا!! ساکت بودم!! گفت تو چی؟؟میتونی بگی؟؟با کلیییییییییییییی خجالت خودمو جمع و جور کردم و اروم گفتم : من هم دوست دارم!!!
خوشحال شد مهربونم!! نزدیکای در دیگه باید جدا میشدیم!! گفتم خوشحال شدم دیدمت!! اون هم خوشحال بود!! باز هم تو چشای هم نگاه کردیم!! من باز هم خجالتم شد سرمو انداختم پایین!! و بعد خداحافظ!!دست تکون دادیم!! رفتم سمت ماشین!!سوار شدیم !! تو ماشین هم که داشتیم راه می افتادیم اومد از کنار ماشینمون رد شد !! سر تکون دادم بهش!!و آخرین لبخند و نگاه!!![]()
و راه افتادیم!!![]()
خیلیییییییییییییییییییی خوشحال بودم!! اما دلم تنگش شد!! معلوم نبود دیگه کی بتونیم هموببینیم!! تو دلم غوغا بود!! عشق!! شور!! شوق!! امید!! لذت دیدار!!هیجان!! حسرت!! دلتنگی!!![]()
یعنی میشد باز هم...؟؟؟؟؟؟![]()
![]()
راه افتادیم سمت انزلی شب موندیم !! شبش مامانم کلیییییییی نیش و کنایه و غر زد سرم که ما چرا اومدیم شمال!! همش تقصیر تو شد !!
ولی من اصلا تو باغ نبودم !! من تو دنیای خودم بودم!! خاطرات اون روز همش جلو چشام بود!!همش قیافه و کار ها و حرفهای عشقم رو میدیدم انگار!!واسه همین اصلا حرفهای مامانم رو به دل نمیگرفتم!!![]()
و فرداش رفتیم کنار دریا !! کلی کنار دریا خوش گذشت !! جای عزیز دلم خیلییییییییی خالی بود!! کلی عکس گرفتیم!!و آب بازی کردیم!!![]()
بارون شدیدی گرفته بود!!رسیدیم آستارا!! دیر شده بود !! ولی به خاطر خاله ام اینا رفتیم بازار آستارا نزدیکای شب حرکت کردیم!! گردنه حیران رو با اون وضع رانندگی شوهر خالم تو تاریکی و تو بارون شدید فقط به لطف خدا و عنایت آقا امام زمان طی کردیم!! اگه خدایی نکرده اتفاقی می افتاد مامانم منو میکشت!!!![]()
ولی خدا واقعا رحم کرد!! خلاصه همگی به سلامت رسدیم خونه!!! سفر خیییییییییییلیییییی قشنگی بود!! یه زیارت عالی تو شب نیمه شعبان و یه دیدار به یاد موندنی با عشق همیشگیم!!!![]()
واقعا از همه دوستانی که واسمون دعا کردن ممنونم انشالله به حق آقا امام زمان همه شون به آرزوهاشون برسن!! به لطف دعاهای شما من و بابالنگ دراز بهترین لحظات زندگیمونو تجربه کردیم!!![]()
باز هم ما رو از دعاهاتون بی نصیب نکنید!! چرا که ما هنوز اول راهیم!!!![]()
خدایا شکرت!!تنهامون نذار!!![]()
![]()
![]()
منبع:mehifati.blogfa.com
پ.ن: مرسی ح عزیزم به خاطر ایمیل قشنگت![]()
منبع:nice963.blogfa.com